۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

مه ِ نیمه شب

ساعت حدود ِ 11 شب بود . هوا تاریک بود و سرد. مه ای که در هوا بود، مانع ِ دیده شدن ِ نورهای ِ دوردست بود. صدای ِ سگم را میشد شنید. زوزه میکرد. ناله حتی. بلند ِ بلند.

از غار ِ کوچکی که تازه آن را یافته و برای ِ گرم شدن به آنجا رفته بودم، بیرون آمدم. دو تا از گوسفندهایم مرده بودند. دیدن ِ بدنِ تکه تکه شده شان آزارم میداد. گویی از شدت ِ خستگی خوابم برده بود.
خرس آمده بود انگار.
به غار برگشتم و با ترس به خاکستر ِ داغ ولی خاموشی که در اطرافم بود، نگاه میکردم.

از خواب بیدار شدم. سراغ ِ یخچال رفتم. یک لیوان شیر ِ خنک برداشتم با یک خرما.

خوردم.

صدای ِ اذان می آمد.

۷ نظر:

دروغگوی خوش حافظه گفت...

سرد شده
باد هم نمی آمد لعنتی
خرما بده!
اینحا آب می خواهند گوسفندها

سیامک گفت...

گوسفندهای مرا نشمار تا خوابت ببرد
شاید خواب بد ببینی

سوگند گفت...

این کابوس وسیله ای بوده تا برای نماز بیدارت کنه حامد خان!

سال صفری گفت...

شما سحری رو بعد اذان میل می کردین ؟!!

پسر شاهزاده گفت...

خوشمان آمد...

افشین سلحشور گفت...

درود فراوان بر بی نقطه گرامی . زنده باد.

افشين سلحشور گفت...

به قول پسر شاهزاده، آمدیم نبودید!