‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان ِ کوتاه ِ کوتاه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان ِ کوتاه ِ کوتاه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

فیل در اتاق

يه پيرمرده اومد تو مترو ديدم بار دستشه و نميتونه سر پا وايسه.
بلندشدم بشينه.
دست داد باهام و گفت بشين كار دارم.
گفتم حتمن ميخاد يه ايسگاه ديگه پياده شه.
نشستم.
از پلاستيكش بيسكويت با طعم توت فرنگي در آورد.
سه تا پونصد تومن.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

مه ِ نیمه شب

ساعت حدود ِ 11 شب بود . هوا تاریک بود و سرد. مه ای که در هوا بود، مانع ِ دیده شدن ِ نورهای ِ دوردست بود. صدای ِ سگم را میشد شنید. زوزه میکرد. ناله حتی. بلند ِ بلند.

از غار ِ کوچکی که تازه آن را یافته و برای ِ گرم شدن به آنجا رفته بودم، بیرون آمدم. دو تا از گوسفندهایم مرده بودند. دیدن ِ بدنِ تکه تکه شده شان آزارم میداد. گویی از شدت ِ خستگی خوابم برده بود.
خرس آمده بود انگار.
به غار برگشتم و با ترس به خاکستر ِ داغ ولی خاموشی که در اطرافم بود، نگاه میکردم.

از خواب بیدار شدم. سراغ ِ یخچال رفتم. یک لیوان شیر ِ خنک برداشتم با یک خرما.

خوردم.

صدای ِ اذان می آمد.